بعد از ماه پربرکت خدا من و مامانی و عزیز رفتیم کرمان اونم با قطار ولی من اولش کمی آبرو داری کردم شب که شد نا دلم خواست نق و نوق کردم بچه ها توی راه روی واگن بازی می کرند که یکیشون اومد و به با من با لهجه شیربن کرمونی می گفت بخند اخمویی نباش. تا اینکه رئیس قطار (بماند)اومد و برای من بانوج(بهنوش)بست منم رفتم و اون تو تا خود کرمان خوابیدم خونه خاله دوباره اذیت کردم و اونا هم برام بانوچ بستن هههههه ههههه کرمان در ادامه ... ...